ایلیاایلیا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

قشنگ ترین روزهای زندگی ایلیا

اولین مرواریدهای دردونه

مامانی قربون پسرش بره که واسه دندون درآوردنش چقدرغذاب کشیدانقدرلثه هاش می خواریدکه هرچی دم دستش می رسیدباولع تمام اونوبه لثه هاش می کشیدوازاونجایی که خداخاله های خوبی نصیب پسرم کرده خاله ساراجونش واسش یه ژله خریدکه مخصوص دندون درآوردن بچه هابودازوقتی که اونوبه لثه هاش مالیدم خارش لثش کمترشدودقیقاتوی 8ماهگی مرواریدهای اون که دوتادندون پایینش بودنددراومد.اماچون که مااین جاکسی رونداشتیم واسه پسرم جشنی نگرفتموفقط واسش آش دندونی درست کردم وبه همسایه هامون دادم. اینجابه خوبی دوتامرواریدهات معلومه ...
4 بهمن 1391

غلت زدن آقاایلیا

ازسه ماهگی هزارماشاالله تاکمرت بلندمی شدی.پنج ماهگی شروع کردی به غلت زدن وهرچیزی روکه می خواستی به دست بیاری انقدر غلت می زدی تابهش برسی ولی واسه نشستن یه کمی تنبلی کردی یانمیدونم به قول قدیمی هاکه می گن پسرنه ماه وپشتی به موقع نشستی.توی تموم این روزهاکه هرروز تویه کارتازه انجام دادی مدام خاله هاوعزیزجون زنگ میزدندوتلفنی واسه کارهات کلی ذوق می کردند ...
4 بهمن 1391

شب یلدا

سلام به تمام دوستانی که باآمدن به وبلاگ ماشوق نوشتن رادرمن بیشترمی کنند پیشاپیش شب یلداراکه نشانه ی آمدن فصل زیبای زمستان است تبریک وشادباش می گویم امیدوارم که دراین شب همگی درکنارخانواده هایشان شادوخوشحال باشندوهمه ی کسانی که مثل خودم درشهردیگری دورازخانواده هستنددرکنارهمسروبچه هاشون بتونندخیلی خیلی خوش باشند ...
4 بهمن 1391

عکس های جیگرمامان

  به خاطراینکه خاله هاش واسه دیدن عکسهای جدیدش عجله دارندواسه همین عکساشوزودتر میذارم بعدابقیه ی مطالبشومی نویسم   ایلیابا باباکیوان روزعاشورا ...
4 بهمن 1391

صدای اولین خندیدنت

اولین بارکه صدای خندتوشنیدم چندروزبعدازواکسن زدنت بودکه دیگه حالت اومدسرجاش.صبح که ازخواب بیدارشدی وقتی که می خواستم پوشکتوعوض کنم بادستمال مرطوب کنار رونتوپاک می کردم یکدفعه صدای خندت دراومدمامانی انقدرذوق کرد که چندباراین کاروکردم که مطمئن بشم که تا شب بابایی میاددوباره همین کاروانجام بدی که خوشبختانه مامانیوضایع نکردی واسه باباهم کلی خندیدی واین شداولین خنده ی آقاایلیا ...
4 بهمن 1391

واکسن دوماهـــــــــگی

٢٧فروردین صبح باهمدیگه رفتیم که واکسن 2ماهگیتوبزنیم وقتی رسیدسم درمونگاه اول قدووزنت روانجام دادندکه شکرخداهم قدکشیده بودی وهم وزنت به اندازه کافی یعنی دوبرابرموقعی که دنیااومده بودی اضافه کرده بودی حالانوبت زدن واکسنت بوداصلادلم نمیومد ولی خوب این واکسنهاواسه سلامتیت لازمه.یه دونشوتوبازوت زدیکی دیگشوتوی رونت زدقطره هم بهت دادوگفت که هم واست کمپرس آب سردکنم وهم قطره استامینوفن بهت بدم.انقدرپسرآقایی بودی که فقط موقع واکسن زدن یه کمی گریه کردی       بعدازواکسن زدن که اصلاحال وحوصله نداری ...
4 بهمن 1391

چهل روزگی شازده پسر

چهل روزه که شدی عزیزجون به رسم قدیم توروحموم بردوکارهایی مثل ریختن آب چهل قفلواینجورکارهاواست انجام دادوکلی هم واست دعاخوندکه منم به خاطر زحمتهایی که هم مامان جون خودم وازهمه مهمترمادرشوهرعزیزم که به خاطردوربودن ازمامان خودم تودوران حاملگیم خیلی خیلیییییییی واسم زحمت کشیدن دست هردوشون رومی بوسم بعدازسیزده به دردیگه برگشتیم خونه چونکه داداش اهورابایدمدرسه میرفت ودرضمن موقع واکسن دوماهگیت نزدیک بود ...
4 بهمن 1391