ایلیاایلیا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

قشنگ ترین روزهای زندگی ایلیا

 

  

ط

وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ * و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَلَمین

 

دوستان همیشه همراه ســلـــــــــاممممممممم

ازاینکه نتونستم به تک تک کامنتهای پرازلطف ومحبتتون که واسه ی تبریک تولدپسرم گذاشته بودید جواب بدم عذرخواهی می کنمافسوسوازهمین جادست تک تکتون رومی بوسم که بادیدن کامنتها به قدری خوشحال شدم که قابل وصف نیست قلب

ازطرف خودم وایلیاازهمتون تشکرمیکنمهورا

 

 

 

بدون عنوان

یه سلــــــــــامممممممم قشنگ به پسرنازم که دیگه واسه ی خودش حسابی شیطون ونازنازی شده. جیگرمامان میدونم که الان شایدمتوجه نشی که گرفتن تولدیکسالگی ازنظرمامان وبابا خیلی مهم باشه چون که تو توی عالم نازبچگیت به تنهاچیزی که فکر نمی کنی همین مراسمات هستش.ولی می دونم وقتی که بزرگ بشی شایدازمون گله کنی که چراتوی همون روزی که به دنیااومدی واست تولدنگرفتیم.برای همین اینجامی نویسم که وقتی خودت دیگه تونستی بخونی بدونی دلیلش چی بوده اولا که خیلی ازفوت خاله ثریانگذشته وفکرمی کنم اون واسه ی ماانقدرعزیزبودکه ماهابه این زودیهانتونیم شادی رو جایگزین غم ازدست دادن خاله کنیم.دوم اینکه متاسفانه یکی ازدخترخاله های بابایی هم فوت کردودیگه باعث شدبه احترام خ...
5 اسفند 1391

دوست داشتن بی حدواندازه ی مامانی

چندروزی هست که حوصله ی نوشتن نداشتم آخه هم توسرماخوردی وهم داداشی. امابازم توهمین حالی که هستی شیرین کاریهاتو واسه مامانی انجام میدی وقتی که خودت از خواب بیدارمیشی اگه من هنوزخواب باشم میای وصورتتومیذاری روی صورتموباآب دهنتم حسابی صورتمو میشوری بوس کردنم که خاله سارایادت داده بودحالادیگه خیلی قشنگ لباتمو فشاری میدی روی هم وباصداواسمون بوس میفرستی الهـــــــــــــــــــی مامانی قربون این کارای قشنگت بره که حتی وقتی هم که عصبانیم می کنی بازبااین اداهایی که ازخودت درمیاری حسابی دلبری می کنی. اما تازگیهادیگه بیش ازحدبه مامانی می چسبی وحتی وقتی که توی آشپزخونه مشغول ظرف شستن میشم میای و به پاهام آویزون میشی الهی مامانی دورت بگرده ک...
29 بهمن 1391

چندتاعکس ازشاهزاده مامان

هـــــــــــــزارماشاالله واست بگم که روزبه روز نازتروشیرین ترمیشی            ایلیاخان درحال کندن برچسبهای داداشی ازروی در   نفس مامان بااسباب بازیهاش آقاایلیای متفکر ...
19 بهمن 1391

یه پست پراز اسباب بازی

سلامممممممممم به جیگر مامان که دیگه داره واسه خودش یه پارچه آقامیشه توی این پست میخوام واست اسباب بازی هایی رو که همه زحمت کشیدندواست بذارم که بعدها بادیدنشون کلی خاطره بازی کنی (آلوین)که عموهیــــــــــــــــــــــرادواست خریده                                         این ببعی خوشگلوخاله شیماخریده این سگ نازوخاله فرح جون وقتی که رفتیم خونشون بهت دادکه وقتی شمکشوفشارمیدی میگه I LOVE YOU این خرس ...
19 بهمن 1391

کارهای زیبای نفس مامان

گل پسری این روزها که دیگه شمارش معکوس واسه ی رسیدن به یکسالگیت شروع شده با کارهات بشترنشون میدی که دیگه داری بزرگ میشی جیگرمامان تواین روزهادیگه به راحتی خودت بلندمیشی وخیلی راحت هم میشینی هرچیزی روکه بخوای حتی اگه اون دستای کوچولوت بهش نرسه پاهای نازتوبلندمیکنی وتااون جایی که بشه تلاش می کنی تابدون کمک مابه دستش بیاری وسایل کابینتها که دیگه ازدست تودرامان نیستندتاازت غافل می شم میری درشون روبازمیکنی وواسه ی خودت هرچیزی روکه بخوای درمیاری عسل مامان ازاونجایی که بیش ازحدقلقلکی هستی وهرکسی که به کف پاهات دست بزنه ازخنده ریسه میری وقتی هم که ماپاهامون ودراز می کنیم میای میشینی وبااون دستای کوشولوت کف پامون...
17 بهمن 1391

علت تاخیرچندروزه

سلامممممممممم به همه ی دوستانی که جویای احوال مایودند متاسفانه بعدازکلی نازکشیدن ومراقبت ازبچه هاکه به خیالم دیگه داشتندهردوتاشون خوب خوب می شدند(زهی خیال باطل)آقااهورامجدداتب کردندودوباره راهی دکتـــــــــــروبعدش هم درون رختخواب وازآنجاکه این پسرنازپرورده اینجانب بسیاربدمریض هستند پوست ماراحسابی کندندوازآن طرف هم این یکی شازده که درروزهای مریضی به دلیل نازکشیدنهای بیجای ماتبدیل به پسری بغلی شده بودندوخیلی هم بهشون خوش می گذشت دیگه این عادت راترک نکرده وهمچنان دربغل ماجاخوش کرده اندحالا شماتصورکنیدکه من بیچاره بایدچه عذابی می کشیدم که بتونم کارهای همه راانجام بدم توی همین روزهایه روز صبح که ازخواب بیدارشدم متوجه شدم که گلوی ...
17 بهمن 1391

اتمام امتحانات داداشی

خداروشکرداداشی دیگه امتحاناتش روباموفقیت به اتمام رسوند وخیال مامانی هم خیلـــــــــــــــــــــی خیلی راحت شد.ضمناداداش اهوراامسال هم مثل سالهای گذشته شاگرد ممتازشدو واقعادل من وبابایی روخیلی شادکرد ایشاالله توهم که بزرگ شدی مثل داداش اهوراپسردرس خون ومودبی میشی که اگه اون روز برسه مامانی دیگه هیچ غم وغصه ای توی دنیانداره. ...
4 بهمن 1391

خوش گذرونی ایلیاتوخونه ی خاله سارا

آقاایلیاتوخونه ی خاله سارابهش خیلی خوش گذشت چونکه از آقاداریوش وآناهیتاجون گرفته تاخاله وشوهرخاله جون نذاشتن آب توی دلش تکون بخوره ازروزی که رسیدیم کرج  خاله جون حواسش به همه چیزمخصوصا غذای پسملی بود که حتماسوپ ومیوه بخوره وعموهیرادهم که  مواظب بود داروهای شازده روبنده سروقت بدهم ایلیاجون هم که دیگه اصلاباکسی غریبی نمی کردوخودشوهم کلی واسه ی همه لوس می کرد ازپاهای عموهیرادآویزون میشدکه بغلش کنه.آناهیتاجون هم اسم پسری روگذاشته بودبیسکوئیت.وقتی هم که گریه میکردفقط آقاداریوش می تونست ساکتش کنه روزی که همگی رفتیم به پاساژمهستان خاله جون سارا یه سوئی شرت کلاه دار آبی باشلوارکتون سورمه ای که خیلی هم بهت میاد...
4 بهمن 1391