گوش درد جیگرمامان
متاسفانه ازروزی که رسیدیم خونه خالم ایلیامدام بی قراری می کرد وبه طرزوحشتناکی جیغ می کشیدوگریه میکرد من هم فکرمی کردم که طبق معمول همیشه باهمه غریبی می کنه چون که بغل هیچکس هم نمی رفت تااینکه بعدازخاک سپاری خالم وقتی برگشتیم خونه واز اونجایی که دیگه واقعاازدست ایلیاکلافه شده بودم خاله سارابه همراه عموهیراد گفتند که ببریمش دکترومن هم که مطمئن بودم شازدم جیزیش نیست گفتم که لازم نیست امااونهااصرارکردند که ببریمش وماهم قبول کرده وپسملی رو به بیمارستان کودکان بردیم آقای دکترهم پسری رو کاملامعاینه کردوفرمودندکه گوش چپ نی نی عفونت کرده ودوعددشربت چرک خشک کن بسیارقوی راتجویزنمودندکه دریک هفته به کوچولوبدیم بخوره ونکته مهم این بودکه چونکه مابیمه...
نویسنده :
مامان آزاده
14:36
چاردست وپارفتن ایلیا
آقاایلیای نازنازی که تاقبل ازرفتن به مسافرت همچنان سینه خیز می رفتند شکرخداماراشرمنده دوست واقوام نکردندوهمینکه به خونه خالم رسیدیم ایشون درکمال ناباوری وباسرعتی همانندبادشروع به چهاردست وپارفتن کردند وماهم بسی خوشحال شدیم که پسرمان تنبلی راکنار گذاشته وآقای زرنگی شده اند. آقاایلیای شایسته رو مثل اینکه بنده بایدزودترازاینهامی بردم مسافرت چراکه تمام شیرین کاریهاشو اونجابه معرض نمایش گذاشت وباعث شدبیشتروبیشترخودش رو تودل همه مخصوصا شوهرخاله ی عزیزجا کنه شیرین کاریهای شازده ی ما: دست زدن بااون دستهای کوچولوی خوشدلش باهمه بای بای می کنه ...
نویسنده :
مامان آزاده
14:36
فـــــــــــوت خاله ثریا
امروز که میخوام دوباره از شیرین کاریهای پسرم بنویسم متاسفانه چندروزی میشه که دیگه خاله ی عزیزم ثری جون بین مانیست وبعداز15روزتوی کمابودن دیگه ازدنیاوسختیهاش خسته شدوازبین مامثل یه فرشته پرکشیدورفت.خالم واسه ی من وخواهرهام به اندازه ی مامانم عزیزودوست داشتنی بودواسه همین مرگش برامون هنوزهم قابل باورنیست.اماچه میشه کرداین رسم روزگاره کاری هم ازدست هیچکس برنمیاد.ازهمه ی شمادوستای خوبم می خوام که توی دعاهاتون وسرنمازویاهرموقع که احساس کردیدکه دلتون به خدانزدیک شده واسه آرامش خاله ی من هم دعاکنید.ازهمتون ممنونم ...
نویسنده :
مامان آزاده
14:35
خاطرات یلدا باحضور پسملی
بالاخره شب یلداهم فرارسید امسال چونکه یه فرشته کوچولوی دیگه هم بهمون اضافه شده بودتصمیم داشتم که خیلی کارهاانجام بدم اماخوب به دلایلی نشداماازاونجایی که من مامانی هستم که خیلی به فکرخوشحالی بچه هاش هست باکمک شازده پسرم اهوراوایلیاوالبته آقای همسربه بازاررفتیم وماهم مثل بقیه ی خونواده هاکمی خریدازجمله آجیل ومیوه وشیرینی کردیم وصدحیف که هنوونه هم پیدانکردیم و به خونه اومدیم .خوب بود موقعی که می خواستم وسایل روحاضرکنم پسملی درخواب نازبودندکه بنده تونستم درحدبضاعت مقداری وسایل روتزیین کنم ومیزی نه آنچنانی روبرای عکس انداختن که بماندبرای یادگاری درآینده که بچه هامون ببینندوحالشوببرند ضمنا چندعکس هم ازشب یلدامون گذاشتم که می تونید در اد...
نویسنده :
مامان آزاده
14:34
حرف دل مامانی
زمان می گذرد... زودتر از آنچه که فکرش را می کردم... زودتر از آنکه بتوانم خاطرات نوزادی ات راآرام آرام مزه کنم. زودتر از آنکه حتی فرصت کنم از عطر نوزادیت سیراب شوم. دلم برای همه آن روزها تنگ است و میدانم فردا هم دلم برای امروز می تپد. وامروز باور کردم گذر فوق سریع زمان را..... کودک امروز من...مردروزهای آینده ام... قلب وجانم از آن توست ...
نویسنده :
مامان آزاده
14:33
اولیــــــــــــن محرم
امسال اولین سالی بود که توهم مثل داداشی باماواسه عزاداری امام حسین توروزعاشورابیرون اومدی البته قابل ذکراست که دیگه آقااهوراچون که دیگه واسه خودش آقایی شده امسال روبه تنهایی وبادوستانشون به عزاداری رفتندوتوهم واسه ی خودت توی کالسکت لم دادی وبه همه جانگاه کردی ولباسی روهم که بابایی واست خریده بودتوی این روزتنت کردم که مامانی قربونت بره چقدرهم بهت میاد ٠ ...
نویسنده :
مامان آزاده
14:32
کوتاه شدن موهات توی مشهد
راستی پسرقشنگم موهات روهم نذرکردم که انشاالله هرموقعی که امام رضا ماروطلبید بریم مشهدواونجاموهاتو کوتاه کنیم.ازهمین جا ازهمه ی کسایی که به من افتخارمیدن وبه وبلاگ ماسرمیزنند خواهش می کنم که واسم دعا کنم که هرچه زودتر امام رضاماروبطلبه. ...
نویسنده :
مامان آزاده
14:29
نذرکردن مامانی برای سلامتی پسری
موقعی که هنوز توی شمک مامانی جاخوش کرده بودی توی روزهای محرم دقیقاروزشهادت علی اصغرکه این روزروبه نام شیرخوارگان حسینی گذاشتندباخداعهدکردم که چه دخملی باشی وچه پسری هرسال لباس سقایی بپوشی وببرمت جایی که همه ی این فرشته هاجمع می شن . بالاخره امسال اون روز فرارسیدومن هم بایدبه عهدی که بسته بودم وفامی کردم شب قبل بابایی واست لباس سقایی خرید.صبح ساعت 7ازخواب بیدارشدیم وشروع کردم به پوشیدن لباسهات وخودم هم حاضرشدم ولی ازهمون موقعی که بیدارشدی نمیدونم چرانحس شده بودی ومدام گریه می کردی زنگ زدم به آژانس وگفتم که ماشین بفرستنداما انقدر توگریه کردی که ازرفتن پشیمون شدم ولی امیدو...
نویسنده :
مامان آزاده
14:28