ایلیاایلیا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

قشنگ ترین روزهای زندگی ایلیا

گوش درد جیگرمامان

متاسفانه ازروزی که رسیدیم خونه خالم ایلیامدام بی قراری می کرد وبه طرزوحشتناکی جیغ می کشیدوگریه میکرد من هم فکرمی کردم که طبق معمول همیشه باهمه غریبی می کنه چون که بغل هیچکس هم نمی رفت تااینکه بعدازخاک سپاری خالم وقتی برگشتیم خونه واز اونجایی که دیگه واقعاازدست ایلیاکلافه شده بودم خاله سارابه همراه عموهیراد گفتند که ببریمش دکترومن هم که مطمئن بودم شازدم جیزیش نیست گفتم که لازم نیست امااونهااصرارکردند که ببریمش وماهم قبول کرده وپسملی رو به بیمارستان کودکان بردیم آقای دکترهم پسری رو کاملامعاینه کردوفرمودندکه گوش چپ نی نی عفونت کرده ودوعددشربت چرک خشک کن بسیارقوی راتجویزنمودندکه دریک هفته به کوچولوبدیم بخوره ونکته مهم این بودکه چونکه مابیمه...
4 بهمن 1391

چاردست وپارفتن ایلیا

آقاایلیای نازنازی که تاقبل ازرفتن به مسافرت همچنان سینه خیز می رفتند شکرخداماراشرمنده دوست واقوام نکردندوهمینکه به خونه خالم رسیدیم ایشون درکمال ناباوری وباسرعتی همانندبادشروع به چهاردست وپارفتن کردند وماهم بسی خوشحال شدیم که پسرمان تنبلی راکنار گذاشته وآقای زرنگی شده اند. آقاایلیای شایسته رو مثل اینکه بنده بایدزودترازاینهامی بردم مسافرت چراکه تمام شیرین کاریهاشو اونجابه معرض نمایش گذاشت وباعث شدبیشتروبیشترخودش رو تودل همه مخصوصا شوهرخاله ی عزیزجا کنه شیرین کاریهای شازده ی ما: دست زدن بااون دستهای کوچولوی خوشدلش باهمه بای بای می کنه ...
4 بهمن 1391

فـــــــــــوت خاله ثریا

امروز که میخوام دوباره از شیرین کاریهای پسرم بنویسم متاسفانه چندروزی میشه که دیگه خاله ی عزیزم ثری جون بین مانیست وبعداز15روزتوی کمابودن دیگه ازدنیاوسختیهاش خسته شدوازبین مامثل یه فرشته پرکشیدورفت.خالم واسه ی من وخواهرهام به اندازه ی مامانم عزیزودوست داشتنی بودواسه همین مرگش برامون هنوزهم قابل باورنیست.اماچه میشه کرداین رسم روزگاره کاری هم ازدست هیچکس برنمیاد.ازهمه ی شمادوستای خوبم می خوام که توی دعاهاتون وسرنمازویاهرموقع که احساس کردیدکه دلتون به خدانزدیک شده واسه آرامش خاله ی من هم دعاکنید.ازهمتون ممنونم ...
4 بهمن 1391

خاطرات یلدا باحضور پسملی

بالاخره شب یلداهم فرارسید امسال چونکه یه فرشته کوچولوی دیگه هم بهمون اضافه شده بودتصمیم داشتم که خیلی کارهاانجام بدم اماخوب به دلایلی نشداماازاونجایی که من مامانی هستم که خیلی به فکرخوشحالی بچه هاش هست باکمک شازده پسرم اهوراوایلیاوالبته آقای همسربه بازاررفتیم وماهم مثل بقیه ی خونواده هاکمی خریدازجمله آجیل ومیوه وشیرینی کردیم وصدحیف که هنوونه هم پیدانکردیم و به خونه اومدیم .خوب بود موقعی که می خواستم وسایل روحاضرکنم پسملی درخواب نازبودندکه بنده تونستم درحدبضاعت مقداری وسایل روتزیین کنم ومیزی نه آنچنانی روبرای عکس انداختن که بماندبرای یادگاری درآینده که بچه هامون ببینندوحالشوببرند ضمنا چندعکس هم ازشب یلدامون گذاشتم که می تونید در اد...
4 بهمن 1391

حرف دل مامانی

                                            زمان می گذرد... زودتر از آنچه که فکرش را می کردم... زودتر از آنکه بتوانم خاطرات نوزادی ات راآرام آرام مزه کنم. زودتر از آنکه حتی فرصت کنم از عطر نوزادیت سیراب شوم. دلم برای همه آن روزها تنگ است و میدانم فردا هم دلم برای امروز می تپد. وامروز باور کردم گذر فوق سریع زمان را..... کودک امروز من...مردروزهای آینده ام... قلب وجانم از آن توست ...
4 بهمن 1391

اولیــــــــــــن محرم

امسال اولین سالی بود که توهم مثل داداشی باماواسه عزاداری امام حسین توروزعاشورابیرون اومدی البته قابل ذکراست که دیگه آقااهوراچون که دیگه واسه خودش آقایی شده امسال روبه تنهایی وبادوستانشون به عزاداری رفتندوتوهم واسه ی خودت توی کالسکت لم دادی وبه همه جانگاه کردی ولباسی روهم که بابایی واست خریده بودتوی این روزتنت کردم که مامانی قربونت بره چقدرهم بهت میاد ٠  ...
4 بهمن 1391

کوتاه شدن موهات توی مشهد

راستی پسرقشنگم موهات روهم نذرکردم که انشاالله هرموقعی که امام رضا ماروطلبید بریم مشهدواونجاموهاتو کوتاه کنیم.ازهمین جا ازهمه ی کسایی که به من افتخارمیدن وبه وبلاگ ماسرمیزنند خواهش می کنم که واسم دعا کنم که هرچه زودتر امام رضاماروبطلبه. ...
4 بهمن 1391

نذرکردن مامانی برای سلامتی پسری

موقعی که هنوز توی شمک مامانی جاخوش کرده بودی توی روزهای محرم دقیقاروزشهادت علی اصغرکه این روزروبه نام شیرخوارگان حسینی گذاشتندباخداعهدکردم که چه دخملی باشی وچه پسری هرسال لباس سقایی بپوشی وببرمت جایی که همه ی این  فرشته هاجمع می شن  . بالاخره امسال اون روز فرارسیدومن هم بایدبه عهدی که بسته بودم وفامی کردم شب قبل بابایی واست لباس سقایی خرید.صبح ساعت 7ازخواب بیدارشدیم وشروع کردم به پوشیدن لباسهات وخودم هم حاضرشدم ولی ازهمون موقعی که بیدارشدی نمیدونم چرانحس شده بودی ومدام گریه می کردی زنگ زدم به آژانس وگفتم که ماشین بفرستنداما انقدر توگریه کردی که ازرفتن پشیمون شدم ولی امیدو...
4 بهمن 1391