ایلیاایلیا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

قشنگ ترین روزهای زندگی ایلیا

شب یلدا

سلام به تمام دوستانی که باآمدن به وبلاگ ماشوق نوشتن رادرمن بیشترمی کنند پیشاپیش شب یلداراکه نشانه ی آمدن فصل زیبای زمستان است تبریک وشادباش می گویم امیدوارم که دراین شب همگی درکنارخانواده هایشان شادوخوشحال باشندوهمه ی کسانی که مثل خودم درشهردیگری دورازخانواده هستنددرکنارهمسروبچه هاشون بتونندخیلی خیلی خوش باشند ...
4 بهمن 1391

عکس های جیگرمامان

  به خاطراینکه خاله هاش واسه دیدن عکسهای جدیدش عجله دارندواسه همین عکساشوزودتر میذارم بعدابقیه ی مطالبشومی نویسم   ایلیابا باباکیوان روزعاشورا ...
4 بهمن 1391

صدای اولین خندیدنت

اولین بارکه صدای خندتوشنیدم چندروزبعدازواکسن زدنت بودکه دیگه حالت اومدسرجاش.صبح که ازخواب بیدارشدی وقتی که می خواستم پوشکتوعوض کنم بادستمال مرطوب کنار رونتوپاک می کردم یکدفعه صدای خندت دراومدمامانی انقدرذوق کرد که چندباراین کاروکردم که مطمئن بشم که تا شب بابایی میاددوباره همین کاروانجام بدی که خوشبختانه مامانیوضایع نکردی واسه باباهم کلی خندیدی واین شداولین خنده ی آقاایلیا ...
4 بهمن 1391

واکسن دوماهـــــــــگی

٢٧فروردین صبح باهمدیگه رفتیم که واکسن 2ماهگیتوبزنیم وقتی رسیدسم درمونگاه اول قدووزنت روانجام دادندکه شکرخداهم قدکشیده بودی وهم وزنت به اندازه کافی یعنی دوبرابرموقعی که دنیااومده بودی اضافه کرده بودی حالانوبت زدن واکسنت بوداصلادلم نمیومد ولی خوب این واکسنهاواسه سلامتیت لازمه.یه دونشوتوبازوت زدیکی دیگشوتوی رونت زدقطره هم بهت دادوگفت که هم واست کمپرس آب سردکنم وهم قطره استامینوفن بهت بدم.انقدرپسرآقایی بودی که فقط موقع واکسن زدن یه کمی گریه کردی       بعدازواکسن زدن که اصلاحال وحوصله نداری ...
4 بهمن 1391

چهل روزگی شازده پسر

چهل روزه که شدی عزیزجون به رسم قدیم توروحموم بردوکارهایی مثل ریختن آب چهل قفلواینجورکارهاواست انجام دادوکلی هم واست دعاخوندکه منم به خاطر زحمتهایی که هم مامان جون خودم وازهمه مهمترمادرشوهرعزیزم که به خاطردوربودن ازمامان خودم تودوران حاملگیم خیلی خیلیییییییی واسم زحمت کشیدن دست هردوشون رومی بوسم بعدازسیزده به دردیگه برگشتیم خونه چونکه داداش اهورابایدمدرسه میرفت ودرضمن موقع واکسن دوماهگیت نزدیک بود ...
4 بهمن 1391

اولین مسافرت ایلیا

آقاایلیاروخوابوندم  وحالاباخیال راحت می تونم بنویسم اولین مسافرت ایلیاجوووووون روزچهارم عیدبودکه همراه بابایی وداداشی ومامان رفتیم کرج خونه عزیزجون آخه همه بی صبرانه منتظرتشریف فرمایی پسرنازمابودندبه سفارش عزیزجون شب بااتوبوس راه افتادیم که شازده پسربتونه راحت بخوابه واذیت نکنه.اماچشمت روزبدنبینه اونم خودش ماجرایی شدتوی راه این نی نی طفلکی ما جرات نداشت گریه کنه تا می خواست صداش دربیادسینمو میذاشتم توی دهنش که نکنه گریش باعث اذیت بقیه بشه.ساعت7صبح رسیدیم کرج وقتی واردخونه عزیز شدیم خونواده خاله ثریاوخاله سارااونجابودندهمه واسه دیدن روی چون ماه پسری ازخواب نازشون بیدارشدن حتی آقاجون که معلوم شدخیلی تورودوستداره وتواون روز واسه تن...
4 بهمن 1391

خاطرات روزهای به دنیاآمدنت

عزیزجون تادهمین روزت که بایدمنو توروباهم حموم می بردپیشمون بوداتفاقاشب بعدازاینکه ازحموم اومدیم کلی باعمه ها وعموهات ومامان مهین وباباحسن وعزیزوداداش اهوراعکس انداختیم. اون شب انگاربیشتربهم نزدیک شده بودی ودوست داشتنت روبیشترباتمام وجودم حس می کردم ضمناازحق نگذریم توی تموم اون شبایی که بی قراری می کردی وخواب نداشتی علاوه برمامان مهین وعزیزجون که نذاشتن به من سخت بگذره باباتم خیلی زحمت کشیدوبیشترشباتوروبغل می کردتامن راحت بخوابم ومنم همین جاازش تشکرمی کنم وبهش می گم بابت همه ی کمکهات توی اون روزهاواقعاازت ممنونم وخیلی خیلی دوستت دارم عزیز روزبعددیگه چمدونش روجمع کردوبه خاطرآقاجون که تنهابودبرگشت کرج وازبابایی قول گرفت که حتما عیدماروببره پی...
4 بهمن 1391