خاطرات روزهای به دنیاآمدنت
عزیزجون تادهمین روزت که بایدمنو توروباهم حموم می بردپیشمون بوداتفاقاشب بعدازاینکه ازحموم اومدیم کلی باعمه ها وعموهات ومامان مهین وباباحسن وعزیزوداداش اهوراعکس انداختیم.اون شب انگاربیشتربهم نزدیک شده بودی ودوست داشتنت روبیشترباتمام وجودم حس می کردمضمناازحق نگذریم توی تموم اون شبایی که بی قراری می کردی وخواب نداشتی علاوه برمامان مهین وعزیزجون که نذاشتن به من سخت بگذره باباتم خیلی زحمت کشیدوبیشترشباتوروبغل می کردتامن راحت بخوابم ومنم همین جاازش تشکرمی کنم وبهش می گم بابت همه ی کمکهات توی اون روزهاواقعاازت ممنونم وخیلی خیلی دوستت دارمعزیز روزبعددیگه چمدونش روجمع کردوبه خاطرآقاجون که تنهابودبرگشت کرج وازبابایی قول گرفت که حتما عیدماروببره پیششونعکس 10روزه شدن آقاایلیا.مامانی قربونش بره انقدرگوشتش شیرینه که پشه هااومدن خوردنش
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی